مجله اینترنتی طعم زندگی

ساخت وبلاگ

روزی بود؛ روزگاری بود. شهری بود؛ شهریاری بود.  ر

پادشاهی بود بود و زنی داشت که از خوشگلی لنگه نداشت. اما از بخت بد, وزیر پادشاه خیلی بد چشم و بد چنس بود و و عاشق زن پادشاه بود.  ر

وزیر می دانست اگر این راز را به کسی بروز دهد و به گوش پادشاه برسد, پادشاه طوری شقه شقه اش می کند که تکه بزرگش گوشش باشد. این بود که رازش را در دل نگه داشته بود و شب و روز نقشه می کشید به هر وسیله ای شده پادشاه را پس بزند و خودش بنشیند جای او و از این راه به وصال زن پادشاه برسد. ر

روزی از روزها, درویش دنیا دیده ای آمد به شهر. درویش هر روز در میدان شهر معرکه می گرفت و کارهایی می کرد که همه انگشت به دهان می ماندند. طولی نکشید که خبر رسید به گوش پادشاه. پادشاه وزیر را خواست و گفت «برو ببین این درویش چه کار می کند و برای چه آمده اینجا.ر

وزیر رفت درویش را دید و برگشت پیش شاه. گفت «ای پادشاه! این درویش چند چشمه تردستی بلد است که با آن ها برای خودش ناندانی درست کرده و زندگی می گذراند.» ر

پادشاه گفت «برو بیارش اینجا تا ما هم تماشایی بکنیم و ببینیم چه کارهایی می کند.»  ر

وزیر رفت درویش را آورد پیش پادشاه.  ر

پادشاه چند چشمه از کارهای درویش را دید و تعجب کرد. اما, برای اینکه خودش را از تک و تا نندازد, گفت «این ها که چیزی نیست, ما بالاترش را دیده ایم.»  ر

درویش به رگ غیرتش برخورد و گفت «ای پادشاه! بگو اتاق را خلوت کنند تا من کاری بکنم که تا قیام قیامت انگشت به دهان بمانی.»  ر

پادشاه گفت «خلوت!»  ر

و در یک چشم به هم زدن همه از اتاق رفتند بیرون و پادشاه و درویش تنها ماندند.  ر

درویش گفت «ای پادشاه! من می توانم از جلد خودم دربیایم و بروم به جلد یکی دیگر.» ر

پادشاه گفت «چطور این کار را می کنی؟» ر

درویش گفت «بگو مرغی بیارند تا نشانت بدم.»  ر

پادشاه گفت مرغی آوردند. درویش مرغ را خفه کرد و لاشه اش را انداخت رو زمین.  ر

پادشاه دید مرغ زنده شد؛ بنا کرد به قدقد کردن و دور اتاق گشتن. درویش هم افتاد گوشة اتاق و بدنش مثل مرده سرد شد. ر

چیزی نمانده بود که پادشاه از ترس سر و صدا راه بندازد و خدمتکارها را صدا بزند که یک دفعه مرغ افتاد رو زمین مرد و درویش جان گرفت و پا شد ایستاد جلو پادشاه.  ر

پادشاه از کار درویش مات و متحیر ماند. گفت «درویش! لم این کار را به من یاد بده. در عوض هر چه بخواهی به تو می دهم.»  ر

درویش گفت «یک خم خسروی طلا می خواهم و به غیر از این, شرط دیگری هم دارم.»  ر

پادشاه یک خم خسروی طلا داد به درویش و گفت «شرط دیگرت را بگو.»  ر

درویش گفت «هیچ کس نباید از این مطلب بو ببرد و بی اجازه من هم نباید لم این کار را به کسی یاد بدی.» ر

پادشاه گفت «قبول دارم.»   ر

درویش لم این کار را به پادشاه یاد داد و موقع رفتن گفت «این خم خسروی را در تاریکی شب, طوری که وزیر نفهمد, برایم بفرست.»  ر

از آن به بعد, پادشاه کارهاش را گذاشت زمین و آن قدر رفت تو جلد این و آن که وزیر با خبر شد و فهمید این کار را درویش یاد پادشاه داده است.  ر

این بود که وزیر پنهانی درویش را خواست و به او گفت «هر چه بخواهی به تو می دهم؛ در عوض کاری را که به پادشاه یاد داده ای یاد من هم بده.»  ر

درویش که عاشق دلخستة دختر وزیر بود و برای رسیدن به وصال او از شهر و دیارش آواره شده بود, به وزیر گفت «به شرطی یادت می دهم که دخترت را بدی به من.»  ر

وزیر اول یک خرده جا خورد. اما کمی بعد جواب داد «خیلی خوب! فردا بیا تا جوابت را بدم.»  ر

و رفت مطلب را با دخترش در میان گذاشت.  ر

دختر گفت «پدرجان! من هیچ وقت چنین کاری نمی کنم؛ چون اگر زن درویش بشوم, پیش همه سرشکسته می شوم و نمی توانم از خجالت سر بلند کنم.»  ر

وزیر گفت «من هم از این وصلت چندان راضی نیستم؛ اما نمی دانم چه جوابی به درویش بدهم.»  ر

دختر گفت «به او بگو اگر دختر من را می خواهی یک خم خسروی طلا بیار و او را ببر.» ر

صبح فردا, درویش آمد پیش وزیر جوابش را بگیرد.  ر

وزیر گفت «ای درویش! من حاضرم دخترم را بدم به تو؛ به شرطی که یک خم خسروی طلا بیاری و دختر را ببری.»ر

درویش گفت «قبول دارم.»   ر

وزیر گفت «برو بیار! لم کارت را هم به من یاد بده و دختر را وردار ببر.»  ر

بعد, به دخترش گفت «تو خودت را راضی نشان بده, وقتی خرمان از پل گذشت, یک جوری دست به سرش می کنم و از شهر می فرستمش بیرون.»  ر

درویش رفت خم خسروی را آورد و لم کارش را یاد وزیر داد. اما همین که خواست دست دختر را بگیرد و ببرد, وزیر گفت «کجا؟ این طور که نمی شود. من وزیر پادشاهم و برای دخترم کیا بیایی دارم. مگر می گذارم خشک و خالی دست دخترم را بگیری و بزنی به چاک.»  ر

درویش گفت «ما شرط و شروط دیگری نداشتیم.»  ر

وزیر گفت «این چیزها را هر آدمی که سرش به تنش بیرزد می داند. اول باید با پادشاه مشورت کنم؛ بعد سور و سات عروسی را تهیه ببینم و در حضور بزرگان شهر جشن بگیرم. گذشته از این ها تو باید یک چله صبر کنی.» ر

وزیر گفت و گو را به جر و بحث کشاند. از درویش بهانه گرفت و داد او را از شهر انداختند بیرون و درویش از غصه عشق دختر سر گذاشت به بیابان.  ر

بعد از این ماجرا, وزیر رفت پیش پادشاه و گفت «ای پادشاه! کاری را که تو بلدی, من هم بلدم. اما این درست نیست که تو هر روز به جلد این و آن بری و دست به کارهای نگفتنی بزنی؛ چون می ترسم آدم های بدخواه از این قضیه سر دربیارند و رسوایی به بار بیاید.»  ر

پادشاه گفت «وزیر! حرفت را قبول دارم و از این به بعد بیشتر احتیاط می کنم.»  ر

چند روز پس از این صحبت, وزیر به پادشاه گفت «چطور است امروز برویم شکار و کسی را همراه نبریم که اگر خواستیم برویم به جلد مرغ یا جانور دیگری, هیچ کس ملتفت ماجرا نشود.»  ر

پادشاه گفت «اتفاقاً مدتی است که دلم برای پرواز کردن پرپر می زند.»  ر

و دوتایی رفتند به شکار.  ر

دو سه منزل که از شهر دور شدند, نزدیک دهی رسیدند به آهویی. وزیر تیر گذاشت به چلة کمان و آهو را زد کشت.ر

وزیر به پادشاه گفت «ای پادشاه! تا حالا تو جلد آهو رفته ای؟»  ر

پادشاه گفت «نه!»  ر

وزیر گفت «اگر میل داری بیا برو به جلد آهو و اگر میل نداری, خودم این کار را بکنم.»  ر

پادشاه گفت «از دویدن آهو خیلی خوشم می آید.»  ر

و از اسب پیاده شد, رفت تو جلد آهو و تن بی جان خودش افتاد رو زمین.  ر

وزیر که دنبال فرصتی بود, معطل نکرد؛ رفت به جلد پادشاه و پاشد نشست رو اسب و چهار نعل خودش را رساند به ده.  ر

اهالی ده به هوای اینکه پادشاه آمده دیدارشان, خوشحال شدند, جلوش صف کشیدند؛ دست به سینه ایستادند و منتظر ماندند ببینند چه دستوری می دهد. او هم گفت «با وزیر آمده بودیم شکار که یک دفعه دلش درد گرفت و مرد. حالا سه چهار نفر از شماها بروید جسدش را ببرید تحویل زن و بچه اش بدهید.»  ر

و خودش را به تاخت رساند به قصر و یکراست رفت به حرمسرای پادشاه.  ر

زن پادشاه, که چشم وزیر دنبالش بود, تا دید شاه دارد می آید, دوید پیشوازش. ولی, همین که نزدیکش رسید, دید این شخص فقط شکل و شمایل شاه را دارد و از نگاه و رنگ و بوی شاه هیچ اثری ندارد. این بود که یک دفعه تو ذوقش خورد و خودش را پس کشید.  ر

اما, وزیر, که در شکل و شمایل شاه ظاهر شده بود و برای رسیدن به آرزویش مانعی نمی دید, تا چشمش افتاد به بر و بالا و سر و صورت زیبای زن, پا گذاشت پیش و خواست او را در آغوش بگیرد که زن باز هم خودش را عقب کشید؛ چون هر لحظه بیشتر می فهمید که این شخص حال و هوای شاه را ندارد.  ر

زن, از آن به بعد نزدیک شاه نرفت. شب و روز غصه می خورد و هر چه فکر کرد چرا چنین وضعی پیش آمده, عقلش به جایی نرسید و به دنبال پیدا کردن راهی بود که بگذارد و فرار کند.  ر

حالا بشنوید از پادشاه!  ر

وقتی که پادشاه رفت به جلد آهو و وزیر رفت به جلد او, پادشاه فهمید از وزیر رودست خورده؛ و از ترس این که او را با تیر بزند, پاگذاشت به فرار و مثل باد از صحرایی به صحرای دیگر رفت تا رسید به جنگلی و دید طوطی مرده ای زیر درختی افتاده.  ر

پادشاه از جلد آهو درآمد رفت تو جلد طوطی و پر زد به هوا و نشست رو درختی و قاطی طوطی ها شد. ر

روزی از روزها, دید رو زمین دام پهن کرده اند. تند از آن بالا پرید پایین و پاورچین پاورچین رفت خودش را انداخت به دام. همین که طوطی به دام افتاد, شکارچی خوشحال و خندان از پشت بوته ها آمد بیرون و او را گرفت.  ر

طوطی به شکارچی خوب که نگاه کرد, دید همان درویشی است که تو جلد دیگران رفتن را یادش داده؛ اما به روی خودش نیاورد. فقط گفت «من را ببر به صد اشرفی بفروش به پادشاه فلان شهر.»  ر

شکارچی دید طوطی از همان شهری اسم می برد که وزیر از آنجا بیرونش کرده بود و نور امیدی به دلش تابید. با خودش گفت «حتماً در این کار حکمتی هست.»  ر

و طوطی را ورداشت برد پیش پادشاه همان شهر.  ر

پادشاه از طوطی خوشش آمد و از شکارچی پرسید «طوطی ات را چند می فروشی؟»  ر

شکارچی جواب داد «صد اشرفی.»  ر

در بین گفت و گو, شکارچی دو به شک شد که این پادشاه نباید همان پادشاهی باشد که لم تو جلد این و آن رفتن را یادش داده؛ اما به روی خودش نیاورد و طوطی را داد صد اشرفی گرفت و رفت.  ر

وزیر که همه فکر و ذکرش این بود که هر طور شده دل زن پادشاه را به دست آورد, طوطی را زود فرستاد برای او.  ر

همین که چشم طوطی افتاد به زن, خوشحال شد. اما, دید زنش خیلی لاغر شده. طوطی پرسید «خانم جان! چرا این قدر گرفته و بی دل و دماغی؟»  ر

زن جواب داد «بیبی طوطی! دست به دلم نگذار. دردی در دل دارم که نمی توانم به کس بگویم.» ر

طوطی گفت «به من بگو!»  ر

زن گفت «چه کاری از دست تو ساخته است؟»  ر

طوطی گفت «شاید ساخته باشد.»  ر

مدتی طوطی اصرار کرد و زن انکار تا آخر سر زن گفت «من پادشاه را از جان خودم بیشتر دوست داشتم و حتی از شنیدن اسمش دلم براش غش و ضعف می رفت. عشق و علاقه ما پا برجا بود, تا یک روز شاه با وزیر رفت شکار و چیزی نگذشت خبر آوردند وزیر دل درد گرفت و مرد. همان روز شاه به اندرون آمد و من دیدم شاه همان شاه است, اما نگاه و رنگ و بوی او فرق کرده و یک دفعه مهرش از دلم پاک شد و از آن روز تا امروز یک ماه می گذرد, هر کاری کرده که من با او مثل روز اول مهربان باشم و دوستش داشته باشم, تیرش به سنگ خورده و من هم آرزویی ندارم, به غیر از اینکه از اینجا و این همه غصه و غم خلاص شوم.»  ر

طوطی گفت «بی بی جان! بیا جلو و من را بو کن.»  ر

زن پاشد طوطی را بو کرد و با تعجب گفت «ای وای! این بو, بوی پادشاه است.»  ر

طوطی گفت «من خود پادشاه هستم.»  ر

و از اول تا آخر همه چیز را برای زنش تعریف کرد.  ر

زن گفت «حالا چه باید کرد؟»  ر

طوطی گفت «امشب در قفسم را باز بگذار, وقتی وزیر آمد یک خرده روی خوش نشانش بده و با او سر صحبت را باز کن و بگو از وقتی که وزیر مرده رفتارت عوض شده و مثل گذشته راز دلت را با من در میان نمی گذاری. بعد, او می گوید نه! من هیچ فرقی نکرده ام. آن وقت تو بگو مگر قول نداده بودی لمی را که درویش یادت داده به من هم یاد بدی. وقتی راضی شد, تو دیگر کاری نداشته باش؛ بقیه اش با من.»  ر

زن پادشاه هر چه را که طوطی گفته بود, مو به مو انجام داد.  ر

وقتی که پادشاه دروغی راضی شد لم به جلد این و آن رفتن را به زن یاد بدهد, زن فرستاد سگ سیاهی را خفه کردند و جسدش را آوردند. بعد, وزیر از جلد پادشاه درآمد و رفت تو جلد سگ.  ر

پادشاه هم زود از جلد طوطی بیرون آمد و رفت تو جلد خودش و تند پاشد ایستاد و گفت «ای وزیر بد جنس! به من نارو می زنی؟ حالا سزایت این است که تا عمر داری سگ سیاه باشی, کتک بخوری و واغ واغ کنی.»  ر

زن خوشحال شد و پرید دست انداخت گردن پادشاه.  ر

پادشاه فرستاد درویش را آوردند. او را وزیر خودش کرد و دختر وزیر اولش را داد به او.  ر

سگ سیاه را هم بردند بستند دم طویله و آن قدر کتکش زدند که مرد.   ر

بالا رفتیم ماست بود؛

پایین اومدیم دوغ بود؛

قصه ما دروغ بود. ر

مجله اینترنتی طعم زندگی...
ما را در سایت مجله اینترنتی طعم زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iranview lifenews بازدید : 149 تاريخ : سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت: 14:18

مرد فقیری بود که آه در بساط نداشت و به هر دری که می زد کار و بارش رو به راه نمی شد. شبی تا صبح از غصه خوابش نبرد. نشست فکر کرد چه کند, چه نکند و آخر سر نتیجه گرفت باید برود فلک را پیدا کند و علت این همه بدبختی را از او بپرسد.   ر

خرت و پرت مختصری برای سفرش جور کرد؛ راه افتاد رفت و رفت تا در بیابانی به گرگی رسید. گرگ جلوش را گرفت و گفت «ای آدمی زاد دوپا! در این بر بیابان کجا می روی؟»  ر

مرد گفت «می روم فلک را پیدا کنم. سر از کارش در بیاورم و علت بدبختیم را از او بپرسم.»   ر

گرگ گفت «تو را به خدا اگر پیداش کردی اول از قول من سلام برسان؛ بعد بگو گرگ گفت شب و روز سرم درد می کند. چه کار کنم که سر دردم خوب بشود.»   ر

مرد گفت «اگر پیداش کردم, پیغامت را می رسانم.»  ر

و باز رفت و رفت تا رسید به پادشاهی که در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد, صداش زد «آهای! از کجا می آیی و به کجا می روی؟»   ر

مرد جواب داد «رهگذرم. دارم می روم فلک را پیدا کنم و از سرنوشتم باخبر شوم.»   ر

پادشاه گفت «اگر پیداش کردی بپرس چرا من همیشه در جنگ شکست می خورم.»  ر


مرد گفت «به روی چشم!»  ر

و راهش را گرفت و رفت تا رسید به دریا و دید ای داد بی داد دیگر هیچ راهی نیست و تا چشم کار می کند جلوش آب است. ناامید و با دلی پر غصه نشست لب دریا که ناگهان ماهی بزرگی سر از آب درآورد و گفت «ای آدمی زاد! چه شده زانوی غم بغل گرفته ای و نشسته ای اینجا؟»  ر

مرد گفت «داشتم می رفتم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم چرا من همیشه آس و پاسم و روزگارم به سختی می گذرد که رسیدم اینجا و سفرم ناتمام ماند. چون نه کشتی هست که سوار آن شوم و نه راهی هست که پیاده بروم.»   ر

ماهی گفت «تو را می برم آن طرف دریا؛ به شرطی که قول بدی فلک را که پیدا کردی از او بپرسی چرا همیشه دماغ من می خارد.»  ر

مرد قول داد و ماهی او را به پشتش سوار کرد و برد آن طرف دریا.  ر

مرد باز هم رفت و رفت تا رسید به باغ بزرگی که انتهاش پیدا نبود و پر بود از درخت های سبز شاداب و بوته های زرد پژمرده. خوب که نگاه کرد, دید کرت درخت های شاداب پر آب است و کرت بوته های پژمرده از خشکی قاچ قاچ شده.  ر

مرد جلوتر که رفت باغبان پیری را دید که ریش بلند سفیدش را بسته دور کمر؛ پاچه شلوارش را زده بالا؛ بیلی گذاشته رو شانه و دارد آبیاری می کند.  ر

باغبان از مرد پرسید «خیر پیش! به سلامتی کجا می روی؟»  ر

مرد جواب داد «می روم فلک را پیدا کنم.»  ر

باغبان گفت «چه کارش داری؟»   ر

مرد گفت «تا حالا که پیداش نکرده ام؛ اگر پیداش کردم خیلی حرف ها دارم از او بپرسم و از ته و توی سرنوشتم با خبر شوم.»  ر

باغبان گفت «هر چه می خواهی بپرس. من همان کسی هستم که دنبالش می گردی.»   ر

مرد ذوق زده پرسید «ای فلک! اول بگو بدانم این باغ بی سر و ته با این درخت های تر و تازه و بوته های پلاسیده مال کیست؟»  ر

فلک جواب داد «مال آدم های روی زمین است.»  ر

مرد پرسید «سهم من کدام است؟»  ر

فلک دست مرد را گرفت برد دو سه کرت آن طرفتر و بوته پژمرده ای را به او نشان داد.  ر

مرد به بوته پژمرده و خاک ترک خورده آن نگاه کرد. از ته دل آه کشید و بیل را از دست فلک قاپید. آب را برگرداند پای بوته خودش و گفت «حالا بگو بدانم چرا همیشه دماغ آن ماهی بزرگ می خارد؟»    ر

فلک گفت «یک دانه مروارید درشت توی دماغش گیر کرده. باید با مشت بزنند پس سرش تا دانه مروارید بپرد بیرون و حالش خوب بشود.»   ر

مرد پرسید «چرا آن پادشاه در تمام جنگ ها شکست می خورد و هیچوقت پیروزی نصیبش نمی شود؟»   ر

فلک جواب داد «آن پادشاهی که می گویی دختری است که خودش را به شکل مرد درآورده. اگر می خواهد شکست نخورد, باید شوهر کند.»  ر

مرد گفت «یک سؤال دیگر مانده؛ اگر جواب آن را هم بدهی زحمت کم می کنم و از خدمت مرخص می شوم.»   ر

فلک گفت «هر چه دلت می خواهد بپرس.»   ر

مرد پرسید «دوای درد آن گرگی که همیشه سرش درد می کند, چیست؟»  ر

فلک جواب داد «باید مغز آدم احمقی را بخورد تا سر دردش خوب بشود.»   ر

مرد جواب آخر را که شنید, معطل نکرد. شاد و خندان راه برگشت را پیش گرفت و رفت تا دوباره رسید به کنار دریا. ماهی بزرگ که منتظر او بود و داشت ساحل را می پایید, تا او را دید, پرسید «فلک را پیدا کردی؟»  ر

مرد گفت «بله.»  ر

ماهی گفت «پرسیدی چرا همیشه دماغ من می خارد؟»  ر

مرد گفت «اول من را برسان آن طرف دریا تا به تو بگویم.»  ر

ماهی او را برد آن طرف دریا و گفت, حالا بگو ببینم فلک چی گفت.»  ر

مرد گفت «مروارید درشتی توی دماغت گیر کرده. یکی باید محکم با مشت بزند پس سرت تا مروارید بیاید بیرون.» ر

ماهی خوشحال شد و گفت «زودباش محکم بزن پس سرم و مروارید را بردار برای خودت.»  ر

مرد گفت «من دیگر به چنین چیزهایی احتیاج ندارم؛ چون بوته خودم را حسابی سیراب کرده ام.»  ر

هر چه ماهی التماس و درخواست کرد, حرفش به گوش مرد نرفت که نرفت و مرد او را به حال خودش گذاشت و راهش را گرفت و بی خیال رفت.  ر

پادشاه هم سر راه مرد بود و همین که او را دید, پرسید «پیغام ما را به فلک رساندی؟»    ر

مرد گفت «بله. فلک گفت تو دختر هستی و خودت را به شکل مرد درآورده ای. اگر می خواهی در جنگ پیروز شوی باید شوهر کنی.»   ر

دختر گفت «سال های سال کسی از این راز سر در نیاورد؛ اما تو سر از کارم درآوردی. بیا بی سروصدا من را به زنی بگیر و خودت به جای من پادشاهی کن.»  ر

مرد گفت «حالا که بوته ام را سیراب کرده ام, پادشاهی به چه دردم می خورد. حیف است آدم وقتش را صرف این کارها بکند.»  ر

دختر هر قدر از مرد خواهش و تمنا کرد و به گوش او خواند که بیا و من را بگیر, مرد قبول نکرد. آخر سر به دختر تشر زد و رفت و رفت تا رسید به گرگ. گرگ گفت «ای آدمی زاد دوپا! خیلی شنگول و سرحال به نظر می رسی. دروغ نگفته باشم فلک را پیدا کرده ای.»  ر

مرد گفت «راست گفتی! دوای سر درد تو هم مغز یک آدم احمق است و بس.»  ر

گرگ گفت «برایم تعریف کن ببینم چطور توانستی فلک را پیدا کنی و در راه به چه چیزهایی برخوردی؟»  ر

مرد رو به روی گرگ نشست و هر چه را شنیده و دیده بود با آب و تاب تعریف کرد.  ر

گرگ که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد, گفت «بگو ببینم چرا مروارید درشت را برای خودت ورنداشتی و برای چه با آن دختر عروسی نکردی؟»   ر

مرد گفت «خدا پدرت را بیامرزد! دیگر به مروارید درشت و تخت پادشاهی چه احتیاج دارم؛ چون بوته بختم را حسابی سیراب کرده ام و تا حالا حتماً برای خودش درخت شادابی شده.»  ر

گرگ سری جنباند و گفت «اگر تو از اینجا بروی من از کجا احمق تر از تو پیدا کنم؟»  ر

و تند پرید گلوی مرد را گرفت. او را خفه کرد و مغزش را درآورد و خورد.  ر

 

مجله اینترنتی طعم زندگی...
ما را در سایت مجله اینترنتی طعم زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iranview lifenews بازدید : 117 تاريخ : سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت: 14:18

روزی, روزگاری شاهی رفت شکار و به آهوی خوش خط و خالی برخورد. شاه داد زد «دوره اش کنید! می خواهم او را زنده بگیرم.»  ر

همراهان شاه دور آهو را گرفتند و آهو وقتی دید محاصره شده, جفت زد از بالای سر شاه پرید و در رفت. شاه گفت «خودم تنها می روم دنبالش؛ کسی همراه من نیاید.ر»

و سر گذاشت بیخ گوش اسبش و مثل باد از پی آهو تاخت. اما, هر چه رفت به آهو نرسید و تنگ غروب آهو از نظرش ناپدید شد.  ر


شاه, گشنه و تشنه از اسب پیاده شد. به دور و برش نظر انداخت دید تا چشم کار می کند بیابان است و نه از سبزه خبری هست و نه از آب و آبادی. با خودش گفت «خدایا! این تنگ غروبی در این بیابان چه کنم و از کدام طرف برم که برسم به آبادی و از تشنگی هلاک نشوم؟»  ر

در این موقع دید آن دور دورها چوپانی یک گله گوسفند انداخته جلوش و دارد به سمتی می رود. خودش را به چوپان رساند و پرسید «ای فرزند! کجا می روی؟»   ر

چوپان با احترام جواب داد «قربان! می روم به ده گوسفندهای مردم را برسانم دستشان.»  ر

شاه گفت «می شود من هم همراهت بیایم؟»   ر

چوپان گفت «چه فرمایشی می فرمایید قربان! شما قدم رنجه بفرمایید.»  ر

شاه و چوپان صحبت کنان آمدند تا رسیدند به آبادی.»   ر

اهل آبادی دیدند سواری با چوپان دارد می آید. کدخدای ده رفت جلو و از چوپان پرسید «این تازه وارد چه کسی است و اینجا چه کار دارد؟»   ر

چوپان جواب داد «خدا می داند! تو بیابان بود. غلط نکنم راه را گم کرده.»   ر

کدخدا با یک نظر از سر و وضع سوار و یراق طلای اسبش فهمید این شخص باید شخص بزرگی باشد. رفت جلو از او پرسید «قربان! شما کی هستید؟»  ر

شاه گفت «عجالتاً یک نفر غریبم. امشب به من راه بدهید, فردا معلوم می شود کی هستم.»   ر

کدخدا گفت «قدمتان رو چشم! بفرمایید منزل.»   ر

و شاه را برد خانه؛ اتاق مجزایی براش ترتیب داد و بعد از شام جای مرتبی براش انداخت و شاه گرفت خوابید.  ر

نصف شب, شاه از خواب بیدار شد و آمد بیرون دستی به آب برساند. دید یکی که سر تا پا سفید پوشیده رو پشت بام است. شاه با خودش گفت «دزد آمده بزند به خانه کدخدا. خوب است برم او را بگیرم و محبتی را که کدخدا در حقم کرده تلافی کنم.»  ر

و از پله ها بی سر و صدا رفت بالا و یک دفعه مچ مرد سفید پوش را گرفت و گفت «خجالت نمی کشی آمده ای دزدی؟»   ر

مرد سفید پوش گفت «من دزد نیستم؛ تو را هم می شناسم.»   ر

شاه گفت «من کی هستم؟»   ر

مرد سفید پوش گفت «تو پادشاه همین ولایت هستی.»   ر

شاه گفت «خوب. حالا تو بگو کی هستی؟»   ر

مرد سفید پوش گفت «من ملکی هستم که از جانب خدا مأمورم سرنوشت هر بنده خدایی را که می آید به دنیا رو پیشانیش بنویسم.»   ر

شاه پرسید «خوب! مگر اینجا کسی می خواهد به دنیا بیاید؟»   ر

ملک جواب داد «بله! امشب خداوند پسری به کدخدا داده که خیلی خوش اقبال و شاه دوست است؛ اما در هیجده سالگی در شب زفاف گرگ او را پاره می کند.»   ر

شاه گفت «من نمی گذارم چنین اتفاقی بیفتد.»  ر

ملک گفت «ما تقدیر را نوشتیم؛ شما بروید تدبیر کنید و نگذارید.»    ر

و از نظر شاه ناپدید شد.   ر

شاه از پشت بام آمد پایین و رفت گرفت خوابید.   ر

فردا صبح, کدخدا برای شاه صبحانه آورد و گفت «قربان! قدم شما برای ما مبارک بود و دیشب خداوند غلامزاده ای به ما کرامت کرد.»  ر

در این موقع سر و صدا بلند شد. کدخدا پاشد آمد بیرون و دید سوارهای شاه خانه اش را محاصره کرده اند و چند تا از آن ها آمده اند تو حیاط. چیزی نمانده بود که کدخدا از ترس زبانش بند بیاید. سوارها گفتند «پادشاه از سپاهش جدا افتاده و ما رد اسبش را گرفتیم و رسیدیم به خانه تو. زود بگو پادشاه کجاست؟»  ر

کدخدا گفت «خدا را شکر صحیح و سالم است.»   ر

بعد, برگشت پیش شاه؛ افتاد به پای او و گفت «ای شاه! سوارهایت آمده اند دنبال شما.»   ر

شاه گفت «حالا که من را شناختی برو پسری را که دیشب خدا داده به تو بیار ببینم.»   ر

کدخدا رفت بچه را آورد به شاه نشان داد. شاه دید بچه قشنگی است. به کدخدا گفت «خداوند تا حالا به من پسری نداده؛ هزار تومان به تو می دهم این بچه را بده به من.»  ر

کدخدا گفت «اطاعت!»   ر

و هزار تومان از شاه گرفت و پسر را تقدیم کرد. شاه قنداق پسر را بغل کرد و با خودش گفت «اینکه آهو یک دفعه غیب شد, مصلحت این بود که عبورمان بیفتد به این ده و به جای آهو یک پسر شکار کنیم.»   ر

بعد, از کدخدا خداحافظی کرد و بچه را با خودش برد به قصر و سپردش به دست دایه.   ر

سال ها گذشت. پسر بزرگ شد و به سن هفده سالگی رسید. پادشاه یادش افتاد به حرف ملک که گفته بود این پسر را گرگ در هیجده سالگی و در شب زفاف پاره می کند و داد هفت اتاق تو در تو ساختند و به یک یک آن ها در فولادی گذاشتند و در اتاق وسطی حجله بستند.  ر

یک سال بعد, همین که پسر به هیجده سالگی رسید, شاه امر کرد شهر را آیین بستند و دخترش را برای پسر عقد کرد و دستش را گذاشت تو دست پسر و عروس و داماد را فرستاد به حجله. بعد, دستور داد یک لشگر سوار نیزه یک دست قصر را محاصره کردند و صد مرد کمان به دست دور تا دور اتاق هفت حلقه زدند.   ر

شاه به همه نگهبان ها سفارش کرد تا صبح چشم به هم نگذارند و اگر جنبنده ای به اتاق هفت نزدیک شد آن را با تیر بزنید.   ر

همین که عروس و داماد آمدند تو حجله, پسر بوسه ای از روی دختر برداشت؛ اما کنار او ننشست. گفت «ای شاهزاده خانم! اجازه بده نمازم را بخوانم.»   ر

دختر گفت «هر طور میل شماست.»   ر

پسر ایستاد به نماز و آن قدر طولش داد که حوصله دختر سر رفت. دست کرد تو جیبش دید خیاط تکه مومش را تو جیب او جا گذاشته. دختر تکه موم را ورداشت و برای اینکه خودش را سرگرم کند سروع کرد با آن مجسمه درست کردن. اول یک موش ساخت. بعد آن را خراب کرد و یک گربه دست کرد. آخر سر گرگی ساخت و جون از آن خوشش آمد دیگر خرابش نکرد؛ گذاشتش کنار شمعدان و تماشایش کرد. یک دفعه دید دارد تکان می خورد. دختر گفت ر«سبحان الله» و رو چشم هاش دست کشید و خوب نگاه کرد. دید بله, شد قد یک موش. دختر خودش را عقب کشید و زل زد به مجسمه گرگ. مجسمه کم کم به اندازه ‌یک گربه شد و باز بزرگ و بزرگتر شد و یک دفعه شد یک گرگ راست راستکی و بد هیبت و خیره خیره به دختر نگاه کرد. بعد زوزه ای کشید و خیز ورداشت رو پسر که نشسته بود وسط اتاق و دعا می خواند. شکمش را درید و با سر زد در فولادی را شکست و از حجله بیرون دوید. ر

در این موقع هیاهوی غریبی به راه افتاد. شاه از خواب پرید و سراسیمه آمد بیرون. دید لاشه گرگ بدهیبتی افتاده تو حیاط قصر. شاه تا لاشه گرگ را دید, دستپاچه شد و با عجله خودش را رساند به حجله عروس و داماد و دید پسر دارد تو خونش غوطه می خورد.   ر

شاه برگشت پیش نگهبان ها وگفت «مگر نگفته بودم هر جنبنده ای را که دیدید بی معطلی با تیر بزنید. پس شما چه کار می کردید که گرگ به این بزرگی را ندیدید؟»   ر

نگهبان ها گفتند «ای پادشاه! این گرگ از بیرون نرفت تو, از تو آمد بیرون.»   ر

شاه برگشت پیش دختر و به او گفت «بگو ببینم این گرگ از کجا به اینجا آمد؟ اگر راستش را نگویی تو را می کشم.»   ر

دختر از اول تا آخر ماجرا را مو به مو برای پدرش تعریف کرد. شاه وقتی حرف های دخترش را شنید با حسرت سری جنباند و گفت «حقا که تقدیر تدبیر نمی شود. همه زحمت ما هدر رفت.»  ر

بعد, دست دخترش را گرفت؛ از حجله آوردش بیرون و گفت «خدا هر کاری را که بخواهد بکند می کند و هیچ کس جلودارش نیست.»

مجله اینترنتی طعم زندگی...
ما را در سایت مجله اینترنتی طعم زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iranview lifenews بازدید : 146 تاريخ : سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت: 14:18

روزی, روزگاری پیرمرد و پیرزن فقیری در آسیاب خرابه ای زندگی می کردند.  ر

سال های سال بود که پیرمرد پرنده می گرفت می برد بازار می فروخت و از این راه زندگی فقیرانه اش را می گذراند.   ر

روزی از روزها, وقتی رفت دامش را جمع کند, دید پرنده طلایی قشنگی افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست آن را بگذارد توی توبره اش که یک دفعه قفل زبان پرنده واشد و گفت «ای مرد! من چندتا جوجه دارم و الان منتظرند براشان غذا ببرم. بیا من را آزاد کن. در عوض هر چه بخواهی به تو می دهم.»   ر

پیرمرد گفت «ای پرنده طلایی! من آرزو دارم از زندگی در این آسیاب خرابه خلاص شوم و با زنم در خانه خوبی زندگی کنم.»   ر

پرنده طلایی گفت «آزادم کن تا تو را به آرزویت برسانم.»   ر

پیرمرد پرنده طلایی را آزاد کرد.  

ر

پرنده طلایی پیرمرد و پیرزن را برد به خانه قشنگی که در کنار جنگلی قرار داشت و همه جور وسایل آسایش و خورد و خوراک در آن مهیا بود.   ر

پرنده طلایی گفت «این خانه و هر چه در آن است مال شما. با هم به خوبی و خوشی زندگی کنید.»   ر

بعد, یکی از پرهاش را داد به آن ها. گفت «هر وقت با من کاری داشتید, این پر را آتش بزنید فوراً حاضر می شوم.» و خداحافظی کرد و پر زد و رفت.  ر

پیرزن و پیرمرد خیلی خوشحال شدند که بخت با آن ها یاری کرد و زندگیشان از این رو به آن رو شد. دیگر هیچ غم و غصه ای نداشتند. صبح به صبح از خواب بیدار می شدند. با هم گشتی می زدند. بعد می آمدند می نشستند تو ایوان. سماور را آتش می کردند. صبحانه می خوردند و باز در میان سبزه و گل ها گشت می زدند و وقت می گذراندند تا ظهر بشود و شب برسد. نه با کسی کاری داشتند و نه کسی با آن ها کاری داشت.   ر

دو سه سالی گذشت. یک روز پیرزن به پیرمرد گفت «تا کی باید تک و تن ها در گوشه این جنگل سوت و کور زندگی کنیم؟»  ر

پیرمرد گفت «زبانت را گاز بگیر و این حرف را نزن. مگر یادت رفته در آن آسیاب خرابه با چه مشقتی صبح را به شب می رساندیم و شب را به صبح و هر وقت برف و باران می آمد یک وجب زمین خشک پیدا نمی شد که روی آن بنشینیم و مجبور بودیم با کاسه و کوزه از زیر پایمان آب جمع کنیم و بریزیم بیرون.»  ر

پیرزن گفت «نخیر! این طور هم که تو می گویی نیست. آدمی زاد قابل ترقی است و نباید قانع باشد. فوری پرنده طلایی را حاضر کن که فکری به حال ما بکند والا در این بر بیابان و بین این همه جک و جانور دق می کنم.»  ر

پیرمرد وقتی دید گوش زنش به این حرف ها بدهکار نیست و هر چه به او می گوید فایده ای ندارد, رفت پر را آورد و آتش زد.  ر

پرنده طلایی فی الفور حاضر شد و گفت «چه خبر شده؟»  ر

پیرمرد گفت «از این زن بپرس.»   ر

پیرزن گفت «ای پرنده طلایی, ما در اینجا خیلی ناراحتیم. مونس ما شده کلاغ و زاغچه و هیچ تنابنده ای دور و بر ما نیست که با او خوش و بش کنیم. ما را ببر به شهر که این آخر عمری مثل آدمی زاد زندگی کنیم. از این و آن چیز یاد بگیریم تا پس فردا که مردیم و از ما سؤال و جواب کردند, پیش خدای خودمان رو سفید بشویم.»   ر

پرنده طلایی گفت «اشکالی ندارد. اینجا را همین طور بگذارید و دنبال من بیایید.»  ر

پرنده آن ها را به شهری برد و عمارت بزرگی در اختیارشان گذاشت که از شیر مرغ گرفته تا جان آدمی زاد در آن وجود داشت.

پیرزن تا چشمش به چنین دم و دستگاهی افتاد ذوق زده شد و به پیرمرد گفت «دیدی هی می گفتم آدمی زاد نباید قانع باشد و تو همه اش مخالفت می کردی و نق می زدی. حالا اینجا برای خودت کیف کن.»  ر

پرنده طلایی گفت «کار دیگری با من ندارید؟»   ر

گفتند «نه! برو به سلامت.»    ر

پرنده طلایی باز هم یکی از پرهاش را به آن ها داد, خداحافظی کرد و رفت.   ر

پیرمرد و پیرزن زندگی تازه شان را شروع کردند. همه چیز براشان آماده بود. روزها در شهر گشت می زدند. شب ها به مهمانی می رفتند و خوش و خرم زندگی می کردند.   ر

یکی دو سال بعد, پیرزن به شوهرش گفت «ای پیرمرد! حالا که این پرنده طلایی در خدمت ما هست و هر چه بخواهیم برامان آماده می کند, چرا به این زندگی قانع باشیم؟»  ر

پیرمرد گفت «تو را به خدا دست از سرم وردار و این قدر ناشکری نکن که آخرش بیچاره می شویم.»   ر

پیرزن گفت «دنیا ارزش این حرف ها را ندارد. یالا برو پر را بیار آتش بزن که حوصله ام از دست این زندگی سر رفته.» ر

خلاصه! زور پیرزن به شوهرش چربید. پیرمرد هم از روی ناچاری رفت پر را آورد و آتش زد.   ر

پرنده طلایی حاضر شد و گفت «دیگر چه خبر شده؟»   ر

پیرمرد گفت «نمی دانم. از این پیرزن بپرس.»   ر

پیرزن گفت «ای پرنده طلایی ما از این وضع خیلی ناراحتیم.»   ر

پرنده پرسید «چه مشکلی دارید؟»   ر

پیرزن جواب داد «دلم می خواهد شوهرم را حاکم این شهر بکنی و من هم بشوم ملکه.»  ر

پرنده طلایی گفت «اینجا را همین طور بگذارید و دنبال من راه بیفتید.»   ر

پرنده از روی هوا و آن ها از روی زمین راه افتادند و رفتند تا رسیدند به قصری که در آن وزیر و خزانه دار و کلفت و کنیز و جلاد دست به سینه آماده خدمت بودند.   ر

پرنده گفت «از همین حالا شما صاحب اختیار این شهر هستید. اگر کاری با من ندارید دیگر برم.»   ر

گفتند «برو به خیر و به سلامت.»   ر

پرنده طلایی باز هم یکی از پرهاش را به آن ها داد و خداحافظی کرد و رفت.   ر

پیرزن و پیرمرد در مدتی که حاکم و ملکه شهر بودند آن قدر خودخواه و خوشگذران شدند که به کلی مردم را فراموش کردند.  ر

پیرزن وقتی به حمام می رفت به جای آب تنش را با شیر می شست و بعد می گرفت در آفتاب می خوابید که چین و چروک پوستش صاف بشود.    ر

یک روز پیرزن رفت حمام و آمد رو ایوان قصر لم داد توی آفتاب. در این موقع تکه ابری در آسمان پیدا شد و جلو آفتاب را گرفت.   ر

پیرزن عصبانی شد. شوهرش را صدا زد و گفت «ای ریش سفید! چرا این ابر جلو آفتاب را گرفته؟»    ر

پیرمرد گفت «من از کجا بدانم.»   ر

پیرزن گفت «یالا برو پر را بیار آتش بزن که با پرنده طلایی کار دارم.»    ر

پیرمرد گفت «این دفعه چه خیالی داری؟»    ر

پیرزن داد کشید «لغز نخوان پیرمرد. زود کاری را که می گویم بکن والا پوستم نرم نمی شود.»   ر

پیرمرد رفت پر را آورد و آتش زد.  ر

پرنده طلایی حاضر شد و گفت «این دفعه چه می خواهید؟»  ر

پیرمرد گفت «نمی دانم. از این پیرزن بپرس.»   ر

پیرزن گفت «ای پرنده طلایی, جلو آفتاب نشسته بودم که این تکه ابر آمد و سایه اش را انداخت رو من. می خواهم فرمان زمین و آسمان را بدی به من که بتوانم به همه چیز امر و نهی کنم.»  ر

پرندة طلایی گفت «اینجا را همین طور بگذارید و دنبال من بیایید.»   ر

پرنده از جلو و آن دو به دنبال او راه افتادند. وقتی از شهر رفتند بیرون, یک دفعه پرنده غیبش زد. هوا تیره و تار شد. باد تندی آمد و به قدری خاک و خل به پا کرد که چشم چشم را نمی دید.  ر

پیرزن و پیرمرد دست هم را گرفتند و کورمال کورمال رفتند جلو تا رسیدند به آسیاب خرابه ای که قبلاً در آن زندگی می کردند.   ر

پیرمرد آهی از ته دل کشید و به زنش گفت «ای فلان فلان شده! ما را برگرداندی جای اولمان. حالا برو کاسه ای پیدا کن و آب کف آسیاب را بریز بیرون که بنشینم زمین و خستگی در کنم.»   ر

مجله اینترنتی طعم زندگی...
ما را در سایت مجله اینترنتی طعم زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iranview lifenews بازدید : 114 تاريخ : سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت: 14:18

روستای هجیج از توابع بخش نوسود شهرستان پاوه در استان کرمانشاه است و در دره‌ای زیبا و در جنگلی انبوه قرار گرفته است این روستا از جمله پرجاذبه‌ترین نقاط استان کرمانشاه و از مناطق دیدنی اورامانات است و در 25 کیلومتری شهرستان پاوه قرار دارد.روستای هجیج یکی از روستاهای پلکانی است با کوه‌های سنگی، مناظرسرسبز، چشمه‌های خروشان و مسیر پرپیچ و خم که چشم هر بیننده‌ای را به خود معطوف می‌کند، به طوری که علاوه بر گردشگران، همواره هنرمندان خوش ذوق را به سمت خود می‌کشاند.به علت کمبود زمین، پشت بام هر منزلی حیاط منزل پشتی محسوب می‌شود، طبعاً محل بازی بچه‌ها و تفرجگاه والدین است.مجموعه روستای هجیج یکی از شگفت انگیزترین روستاهای جهان است با مجموعه‌ای از خیابان‌های نیم‌دایره و ردیف ساختمان‌های یک رو به دره عمیق و رودخانه زیبای سیروان.خانه‌های هجیج همگی از سنگ و اغلب به صورت خشکه چین و پلکانی ساخته شده، به گونه‌ای پشت بام هر خانه، حیاط خانه دیگری است.بارش نزولات جوی مناسب به ویژه برف در فصل سرد سال و باران در بهار و پاییز موجب سرسبزی و طراوت روستا و مناظر اطراف آن شده است.یکی از ویژگی‌های منحصر به فرد مردمان این روستا خود کفایی در تمامی مایحتاج روزانه است به گونه‌ای که از گیوه‌بافی که پایپوش مردمان مناطق کرد نشین است گرفته تا لباس‌هایی سنتی بافته شده از پشم ورنگ طبیعت، تا تهیه خوراک و مایحناج خوردنی و هر آنچه که نیاز زیستن در رفاه باشد که این همه تلاش، کوشش، ذوق و هنر ریشه در فرهنگ، باور و توانمندی آنان دارد.یکی از جاذبه‌های قابل توجه این روستا وجود امامزاده سید عبیدالله فرزند امام موسی کاظم (ع) است که اهالی منطقه از آن به نام کوسه هجیج یاد می کنند و بسیار مورد احترام آن‌هاست.در نزدیکی روستا چشمه خروشانی وجود دارد که آب آن به رودخانه سیروان می‌ریزد، این چشمه عجیب که به مانند آبشاری از دل کوه بیرون می‌آید به چشمه بل معروف است، خروشانی آن به گونه‌ای است که در هیچ فصلی از سال آب آن کم نمی شود و متخصصین و محققین آب آن را به عنوان یکی از بهترین آب معدنی‌های دنیا شناخته‌اند.روستای هجیج با اقلیمی معتدل و کوهستانی، در بهار و تابستان آب و هوای مطبوعی دارد و در پاییز و زمستان سرد است. رودخانه سیروان از نزدیکی این روستا عبور می‏کند.مردم روستای هجیج به زبان کردی و لهجه هورامی سخن می‏گویند، مسلمان و پیرو مذهب اهل تسنن هستند.مراتع سرسبز و حاصلخیز به ویژه در اطراف رودخانة سیروان، باعث رونق دامداری در این روستا شده است. کشک، شیر، دوغ، روغن حیوانی و کره از مهم‏ترین فرآورده‏های لبنی این روستا می‏باشد. نگهداری و پرورش انواع طیور در این روستا رواج دارد.حواشی رودخانه پرآب و تماشایی سیروان که از نزدیکی روستا عبور می‏کند به ویژه در بهار و تابستان با سرسبزی، طراوت و زیبایی‏های کم‏نظیر، یکی از تفرجگاه‏های زیبای روستای هجیج محسوب می‏شود.درختان بلند پیرامون روستا همراه با گیاهان خودرو و گل‏های رنگارنگ دامنه‏ها، به خصوص در بهار و تابستان چشم‏اندازهای طبیعی بسیار زیبایی را پدید می‏آورند.ارتفاعات شاهو که بخشی از رشته کوه‏های زاگرس به شمار می‏رود، طبیعت زیبا و بکری دارد که همراه با مراتع و چراگاه‏های سرسبز از جمله پیاز دول میشا و گاول و نیز انواع گونه‏های گیاهی به ویژه گیاهان دارویی همانند گل گاوزبان، ختمی، گون و شنگ، در زمره زیباترین نواحی استان کرمانشاه به شمار می‏آید. تنوع جانوری این ارتفاعات نیز از جمله خرس، شغال، گرگ و روباه جالب توجه است.در دامنه ارتفاعات شاهو چشمه‏های فراوانی وجود دارد که بخش اعظم آب زراعی و آشامیدنی شهرها و روستاهای پیرامون خود را تأمین می‏کنند.آبشار زیبای بل، که در نزدیکی روستای هجیج قرار دارد، از جمله آبشارهایی است که آب آن خواص درمانی دارد.از دیگر جاذبه‌های روستای هجیج بناهای خانقاه، چله خانه و عبادتگاه کوسه است. این بنا از سنگ است و داخل آن با گل اندود شده است. در داخل این عبادتگاه ستون‏های چوبی نیز وجود دارد.خانقاه دراویش قادریه از دیگر بناهای دیدنی روستای هجیج است که در آن به ذکر و سماع می‏پردازند.یکی از مهم‏ترین مراسمی که در این روستا برگزار می‏شود مراسم ذکر و سماع دراویش طریقت قادریه می‏باشد.موسیقی مورد علاقه مردم روستای هجیج شنیدن نوای سوزناک شمشال است. این ساز یکی از انواع سازهای بادی است و شبیه نی می‏باشد که همراه با آوازهای سوزناک و گیرا نواخته می‏شود. در مراسم مختلف به خصوص در سوگواری‏ها و مراسم حماسی نیز از این ساز استفاده می‏شود.مسجد مرکزی روستای هجیج نمونه کاملی از معماری کهن ایرانی است با ستون‌های چوبی و تزئینات زیبای کنده کاری و در و پنجره‌های استادانه که توسط نجارانی ساخته شده که خود را از نسل همان هنرمندی می‌دانند که همراه کوسه هجیج به این مکان آمده اند و به همین گونه آهنگ هنرمند روستا خود را از نسل یاران آن مرد می داند و همچنان به ساخت وسایلی که لازمه زندگی مردم اورامان است می‌پردازند.اورامی هجیج که یکی از اصیل ترین لهجه‌ها به شمار می آید قرابت زیادی با زبان اوستایی و پهلوی دارد . به طوری که اگر متنی از پهلوی را برای یک اورامی زبان بخوانند لغات بی شماری از آن را می تواند دریابد.ولی آنچه بیشتر در زبان اورامی چشمگیر است نزدیکی این زبان با فارسی است که در وهله اول سخت بیگانه و غیر قابل لمس به نظر می آید چون کلمات اصیل فارسی آنچنان با زیر و زبر لهجه کردی آمیخته است که تا گوش به آن آشنا نشود نمی توان این نزدیکی را دریافت. مجله اینترنتی طعم زندگی...
ما را در سایت مجله اینترنتی طعم زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iranview lifenews بازدید : 324 تاريخ : سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت: 14:18

تبریک تولد رسمی –خنده دار – انگلیسی

.

.

درتمام عمرم یک بار عاشق شدم و وابستهبه کسی که برای داشتنش حاضرم از تمام زیبایی های دنیا بگذرم ، نبض حیاطم بعد ازعشق به خدا برای تو می تپه

 تولدت مبارک

.

.

اس ام اس تبریک تولد

.

.

 

.

.

متن تبریکتولد

.

.

داره بارون مياد خوب که نگاه کردم.
.
.
.
هواکه ابري نبود...
.
اون فرشته ها هستن که دارن گريه ميکنن......
آخهيکي ازشون کم شده
مهربونترين تولدت مبارکspan>.

.

Sms  تولد پیامک تولد مسیج تولد

.

.

روز تولد انسانها در هيچ تقويمي يافتنميشود ، چرا که فقط

 در قلب کساني است که به آنها عشق ميورزيم . . .

 عزيزم تولدت مبارک . . .

.

.

تبریک تولد رسمی –خنده دار – انگلیسی

.

.

هرسال وقتي.....(تاريخ تولد)......هزاران شهاب به سمت زمين هجوممياوردنspan>ازخودم مي پرسيدمspan>چهاتفاقي افتاده که آسمونيا ميخوان خودشونو به زمين برسونن؟....span>وامسال فهميدم اونا به پيشواز حضور مسافري ميان که  زمينوspan>باگامهاي مهربونش نوازش کرد تا سفرشو از خودش به خدا شروع کنه....span>تولدتمبارک
.

.

مجله اینترنتی طعم زندگی...
ما را در سایت مجله اینترنتی طعم زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iranview lifenews بازدید : 139 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1391 ساعت: 18:02

اس ام اس های جدید تولدت مبارک.

.

.

در بــــــــاغ جهان، دلم گلي مي جويدspan>امروزگل سپيــــــــــده ات مي رويد .. .span>امروزدلـــــــــم دل اي دل اي ميخواند،span>چونميلاد تو را خـدا مبارک گويـد.span>تولدتمبارک
.

.

اس ام اس تبریک تولد

.

.

 

.

.

متن تبریکتولد

.

.

 

.

.

Sms  تولد پیامک تولد مسیج تولد

.

.

روز ميلاد توست و من همچنان در آرزوي لحظه اي هستم که دستانت رابگيرم در چشمانت خيره شوم
تورا در آغوشم بفشارم و با عشق بگويم تولدت مبارک
.

.

تبریک تولد رسمی –خنده دار – انگلیسی

.

.

 

.

.

اس ام اس تبریک تولد

.

.

 

.

.

متن تبریکتولد

.

.

بهترين آهنگ زندگي من تپش قلب توستspan>وقشنگ ترين روزم روز شکفتنت.span>تولدتمبارک
.

.

Sms  تولد پیامک تولد مسیج تولد

.

.

 

.

.

تبریک تولد رسمی –خنده دار – انگلیسی

.

.

باور کن ماههاست زيباترين جملات را براي امروز کنارمي گذارم،امشب اما همه جملات فرار کرده اند، همينطور بي وزن و بي هوا آمدم بگويم
.
.
.
.
تولدتمبارک.
.

.

اس ام اس تبریک تولد

.

.

 

.

.

متن تبریکتولد

.

.

شعر براي تولد

 

روز تولدت شد و نيستم اما كنار تو

 

 كاشكي مي شد كه جونمو هديه بدم براي تو

 

 درسته ما نميتونيم اين روز و پيش هم باشيم

 

 بيا بهش تو رويامون رنگ حقيقت بپاشيم

 

 ميخوام برات تو روياهام جشن تولد بگيرم

 

 از لحظه لحظه هاي جشن تو خيالم عكس بگيرم

 

 من باشم و تو باشي و فرشته هاي آسمون

 

 چراغوني جشنمون، ستاره هاي كهكشون

 

 به جاي شمع ميخوام برات غمهات و آتيش بزنم

 

 هر چي غم و غصه داري يك شبه آتيش بزنم

 

 تو غمهات و فوت بكني منم ستاره بيارم

 

 اشک چشاتو پاک کنم نور ستاره بكارم

 

 كهكشونو ستاره هاش درياو موج و ماهياش

 

 بيابونا و بركه هاش بارون و قطره قطره هاش

 

 با هفت تا آسمون پر از گلاي ياس وميخک

 

 بال فرشته ها و عشق و اشتياق و پولک

 

 عاشقتو يه قلب بي قرار و کوچک

 

 فقط مي خوان بهت بگن :.

 

.

 

.

 

.

 

. تولدت مبارک

.

.

Sms  تولد پیامک تولد مسیج تولد

.

.

 

.

.

تبریک تولد رسمی –خنده دار – انگلیسی

.

.

خواستم برايت هديه بگيرمspan>گلگفت: که مرا بفرست که مظهر زيباييمspan>برگگفت: که مرا بفرست که مظهر ايستادگي امspan>بيدگفت: که مرا بفرست که مظهر ادبم که هميشه سر بهزير دارمspan>بهفکر فرو رفتم وspan>سرمرا به زير انداختم به ناگاه قلبم را ديدمspan>کهبهترين چيز در زندگيم هستspan>بهناگه فرياد زدمspan>کهقلبم را مي فرستم چونspan>اوspan>خودزيباست، مظهرايستادگيستspan>سربهزيرو با نجابتستspan>تولدتمبارک

www.4downloads.irspan>شعربراي تولدspan>روزتولدت شد و نيستم اما کنار توspan>کاشکيمي شد که جونمو هديه بدم براي توspan>درستهما نميتونيم اين روز و پيش هم باشيمspan>بيابهش تو رويامون رنگ حقيقت بپاشيمspan>ميخوامبرات تو روياهام جشن تولد بگيرمspan>ازلحظه لحظه هاي جشن تو خيالم عکس بگيرمspan>منباشم و تو باشي و فرشته هاي آسمونspan>چراغونيجشنمون، ستاره هاي کهکشونspan>بهجاي شمع ميخوام برات غمهات و آتيش بزنمspan>هرچي غم و غصه داري يک شبه آتيش بزنمspan>توغمهات و فوت بکني منم ستاره بيارمspan>اشکچشاتو پاک کنم نور ستاره بکارمspan>کهکشونوستاره هاش درياو موج و ماهياشspan>بيابوناو برکه هاش بارون و قطره قطره هاشspan>باهفت تا آسمون پر از گلاي ياس وميخکspan>بال فرشته ها و عشق و اشتياق و پولکspan>عاشقتويه قلب بي قرار و کوچکspan>فقطمي خوان بهت بگن:.

.

.

.

.     
تولدت مبارک
.

.

اس ام اس تبریک تولد

مجله اینترنتی طعم زندگی...
ما را در سایت مجله اینترنتی طعم زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iranview lifenews بازدید : 112 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1391 ساعت: 18:02

اس ام اس تبریک تولد

.

.

عزيزم آهنگ صدايت با به دنيا آمدنتزيبا ترين ترانه زندگيم

 نفس هايت تنها بهانه نفس کشيدنم و وجودت تنها دليلزنده بودنم است

 پس با من بمان تا زنده بمانم ... تولدت مبارک .. .

.

.

متن تبریکتولد

.

.

تبریک دست خالی مرا با سخاوت بی حدتبپذیر

 تولدت مبارک . . .

.

.

Sms  تولد پیامک تولد مسیج تولد

.

.

 

.

.

تبریک تولد رسمی –خنده دار – انگلیسی

.

.

تقدیم به کسی که با تولدش ، تولدیدوباره به من داد

 سالروز تولدت مبارک . . .

.

.

اس ام اس تبریک تولد

.

.

 

.

.

متن تبریکتولد

.

.

 

.

.

Sms  تولد پیامک تولد مسیج تولد

.

.

تقدیم به مبدا تمامی وجودم (...)جان ،سالروز تنفس دوباره مبارک

.

.

تبریک تولد رسمی –خنده دار – انگلیسی

.

.

 

.

.

اس ام اس تبریک تولد

.

.

تبریک دست خالی مرا با سخاوت بی حدتبپذیر…

 تولدت مبارک…

.

.

متن تبریکتولد

.

.

بازم شادي و بوسه ، گلاي سرخ و ميخکspan>ميگنکهنه نمي شه تولدت مبارکspan>تواين روز طلايي تو اومدي به دنياspan>وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ماspan>توتقويما نوشتيم تو اين ماه و تو اين روزspan>ازاسمون فرستاد خدا يه ماه زيباspan>يهکيک خيلي خوش طعم ،با چند تا شمع روشنspan>يکيبه نيت تو يکي از طرف منspan>الهيکه هزارسال همين جشنو بگيريمspan>بهخاطر و جودت به افتخار بودنspan>تواين روز پر از عشق تو با خنده شکفتيspan>بايه گريه ي ساده به دنيا بله گفتيspan>ببينتو اسمونا پر از نور و پرندسspan>توقلبا پر عشقه رو لبا پر خندسspan>تاتو هستي و چشمات بهونه س واسه خوندنspan>همينشعر و ترانه تو دنياي ما زندسspan>واسهتولد تو بايد دنيا رو اوردspan>ستارهرو سرت ريخت تو رو تا اسمون بردspan>اينايه يادگاري توي خاطره هاتهspan>وليبه شوق امروز مي شه کلي قسم خوردspan>تولدتعزيزم پراز ستاره بارونspan>پراز باد کنک و شوق ،پر از اينه و شمعدونspan>الهيکه هميشه واسه تبريک امروزspan>بيانيه عالم عاشق ،بياد هزار تا مهمون
.

.

Sms  تولد پیامک تولد مسیج تولد

مجله اینترنتی طعم زندگی...
ما را در سایت مجله اینترنتی طعم زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iranview lifenews بازدید : 143 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1391 ساعت: 18:02

تبریک تولد رسمی –خنده دار – انگلیسی

.

.

امروز سالگرد زیباترین هدیه خداوند بهزمینی ها ست

 و سالروز جدایی تو از فرشته ها

 از خداوند به خاطر حضور دوباره تو سپاسگذارم . ..

.

.

اس ام اس تبریک تولد

.

.

 

.

.

متن تبریکتولد

.

.

 

.

.

Sms  تولد پیامک تولد مسیج تولد

.

.

و تو در هیاهو چه شادمانه خاموش کردیآخرین شمع را و من در سکوت چه عاشقانه گفتم تولدت مبارک ...

.

.

تبریک تولد رسمی –خنده دار – انگلیسی

.

.

براي روز تولد تو ?? شاخه گل ميخرم? شاخه گل طبيعي يک شاخه گل مصنوعيspan>وروي شاخه گل مصنوعي مينويسم تا پر پر شدن اين گل دوستت دارمspan>تولدتمبارک
.

.

اس ام اس تبریک تولد

.

.

خواستم برايت هديه بگيرم

 

گل گفت: که مرا بفرست که مظهر زيباييم

 

برگ گفت: که مرا بفرست که مظهرايستادگي ام

 

بيد گفت: که مرا بفرست که مظهر ادبم کههميشه سر به زير دارم

 

به فکر فرو رفتم و

 

سرم را به زير انداختم به ناگاه قلبمرا ديدم

 

که بهترين چيز در زندگيم هست

 

به ناگه فرياد زدم

 

که قلبم را مي فرستم چون

 

او

 

خود زيباست، مظهرايستادگيست

 

 سربه زيرو با نجابتست

 

تولدت مبارک

.

.

متن تبریکتولد

.

.

هرسال وقتي.....(تاريخ تولد)......هزاران شهاب به سمت زمين هجوم مياوردنspan>ازخودم مي پرسيدمspan>چهاتفاقي افتاده که آسمونيا ميخوان خودشونو به زمين برسونن؟....span>وامسال فهميدم اونا به پيشواز حضور مسافري ميان که  زمينوspan>باگامهاي مهربونش نوازش کرد تا سفرشو از خودش به خدا شروع کنه ....span>تولدتمبارک
.

.

Sms  تولد پیامک تولد مسیج تولد

.

.

این هم برای کسی که هیچ وقت نتونستیکنارش باشی

 امید سالهای از دست رفته ام ، امید روزهای بی کسیام

 تولدت هر سال بی تو آغازی است برای عاشق ترماندنم ، بی تو اما در دلم

 با تو بودن را جشن میگیرم و ساده میگویم : حسبودن دوباره ات مبارک . . .

.

.

تبریک تولد رسمی –خنده دار – انگلیسی

.

.

اگرچه ازراه دورهيچ فايده اي نداره

 شمعهاروروشن کن وبه جام دوتاروفوت کن

 نميشه پيشت باشم فقط برام سکوت کن

 تواين روزطلايي نگوکمي غم داري

 بدون که ديوونه اي به نام سارا جون داري

 تولدت مبارک

.

.

اس ام اس تبریک تولد

.

.

هرسال وقتي.....(تاريخ تولد)......هزاران شهاب به سمت زمين هجوممياوردن
ازخودم مي پرسيدم
چهاتفاقي افتاده که آسمونيا ميخوان خودشونو به زمين برسونن؟....
وامسال فهميدم اونا به پيشواز حضور مسافري ميان که زمينو
باگامهاي مهربونش نوازش کرد تا سفرشو از خودش به خدا شروع کنه....
تولدتمبارک
.

.

متن تبریکتولد

.

.

 

.

.

Sms  تولد پیامک تولد مسیج تولد

.

.

چه لطیف است حس آغازی دوباره،

و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبایآغاز تنفس...

و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدایبودن!

و چه اندازه شیرین است امروز...

روز میلاد...

روز تو!

روزی که تو آغاز شدی!

تولد مبارک

.

.

تبریک تولد رسمی –خنده دار – انگلیسی

.

.

 

.

.

اس ام اس تبریک تولد

.

.

امشب چه ناز دانه گلي در چمن رسيد
گوييبساط عيش مداوم به من رسيد
نورستاره اي در شب تولدت
انگارکه فرشته اي از ازل رسيدspan>فرشتهي من تولدت مبارک
.

.

متن تبریکتولد

مجله اینترنتی طعم زندگی...
ما را در سایت مجله اینترنتی طعم زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iranview lifenews بازدید : 111 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1391 ساعت: 18:02

اس ام اس تبریک تولد رسمی – خنده دار – انگلیسی

.

.

 

.

.

اس ام اس تبریک تولد

.

.

تو وجودت واسه من يه معجزه ست
مثل تو هيچ کجا پيدا نميشه
روز ميلاد قشنگت ميمونه
توي تقويم دلم تا هميشه
تولدت مبارک
.

.

متن تبریک تولد

.

.

 

.

.

Sms  تولد پیامک تولد مسیج تولد

.

.

جدیدترین اس ام اس های تبریک تولد

 

صدای یک پرواز

 

فرود یک فرشته

 

آغاز یک معراج

 

و شروع یک زندگی

 

تولدت مبارک

.

.

تبریک تولد رسمی – خنده دار – انگلیسی

.

.

اي تماشايي ترين مخلوق در روي زمين ! آسماني ميشوم وقتي نگاهت مي کنم!

 تولدت مبارک

.

.

اس ام اس تبریک تولد

.

.

 

.

.

متن تبریک تولد

.

.

 

.

.

Sms  تولد پیامک تولد مسیج تولد

.

.

(تبریک تولد همسر)

 

(نام همسر) جان تنها مونسم،

 

 یک باغ گل شقایق تقدیم به تو که بهترینی، (روز تولد)

 

سالروز تولدت مبارک

.

.

تبریک تولد رسمی – خنده دار – انگلیسی

.

.

 

.

.

اس ام اس تبریک تولد

.

.

 

.

.

متن تبریک تولد

.

.

بهترین لحظه، لحظه ایست که فکر کنی فراموشت کردم،

بعد ۱ اس ام اس از طرف من بیاد که توش نوشته میمیرم برات !

happy birthday

.

.

Sms  تولد پیامک تولد مسیج تولد

.

.

امروز با شکوهترین روز هست روزی که آفریدگار تو را به جهان هدیه داد

 

و من میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد

 

به زمین خوش آمدی فرشته ی مهر و زیبایی

 

تولدت مبارک

.

.

تبریک تولد رسمی – خنده دار – انگلیسی

.

.

 

.

.

اس ام اس تبریک تولد

.

.

خداي اطلسي ها با تو باشد
پناه بي کسي ها با تو باشد
تمام لحظه هاي خوب يک عمر
به جز دلواپسي ها با تو باشد .

تولدت مبارک
.

.

متن تبریک تولد

.

.

باور کن ماههاست زیباترین جملات را برای امروز کنارمی گذارم، امشب اما همه جملات فرار کرده اند، همینطور بی وزن و بی هوا آمدم بگویم

 .

 .

 .

 .

 تولدت مبارک.

.

.

Sms  تولد پیامک تولد مسیج تولد

.

.

زيبا ترين تولد ها ، آن هائيست که در رويا براي کسي ميگيريم

 

که عاشقانه دوستش داريم

 

بهترين دليل واسه زندگيم تولدت مبارک

.

.

تبریک تولد رسمی – خنده دار – انگلیسی

.

.

روز ميلاد تو باران آمد روز ميلاد تو  بود که هوا بوي شبنم وشقايق مي داد ...

ميلاد پاکت مبارک
.

.

اس ام اس تبریک تولد

.

.

 

.

.

متن تبریک تولد

.

.

قشنگ ترین تصویر عمرم عکس نازنینی از نخستین دیدن توست

 خوش آهنگ عمرم ٫ یادگار دلنشین اولین خندیدن توست ...

 تولدت مبارک . . . دوستت دارم

.

.

Sms  تولد پیامک تولد مسیج تولد

.

.

 

.

.

تبریک تولد رسمی – خنده دار – انگلیسی

.

.

 

.

.

اس ام اس تبریک تولد

.

.

ميدانم امروز بارها و بارها تولدت را تبريک گفته اند شايد واژه هاي تبريک آنها را زيباتر بوده اند اما  با عشقي را که من به همراه تبريکم روانه قلب مهربانت ميکنم قابل قياس نيست روز ميلاد تو روز شکفتن غنچه هاي مهربانيست با تمام وجود دوستت دارم تولدت مبارک
.

.

متن تبریک تولد
مجله اینترنتی طعم زندگی...
ما را در سایت مجله اینترنتی طعم زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iranview lifenews بازدید : 89 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1391 ساعت: 18:02